نقدی بر گذر از آتش – ع. ج .ساوى

گذر از آتش

” آه اسفندیار مغموم

ترا بهتر آن­که چشم

فروپوشیده باشی.”

            گذر از آتش سرگذشت­نامه­ای­ست خود نوشته، به­وسیله­ی دکتر ایرج قهرمانلو. قصه­ی غصه­ای­ست، پر آب چشم، از آن­چه بر سر انسان در زمانی غیرمردمی و حکومتی خودکامه آمده است. در ایامی که اگر نواله­ی ناگزیر را گردن کژ می­شد، الاف و علوف بود و علیق بود، به­قدری که آخور انباره­ی پیچ­پیچ بی­هنر را بینبارد.

             تنها نه! تنها یک نه کفایت بود، اسیر قلعه­ی سنگ­بارانی شوی که فولاد زره­ی دیوش عاری از مهر و هرگونه عطوفت بود. اگرچه کتاب به ویراستاریی دقیق محتاج است، مطالب آن­چنان یک­دست و مربوط به­هم آمده که از شکل سرگذشتی ساده خارج و به محیط رمانی دل­کش ورود کرده است. کم نیستند کسانی که سیصد و هفتاد صفحه را به­یک مجلس خوانده­اند. بافت بخش­ها و ساختار عمومی کتاب آن­چنان محکم است که بی­خواندن فصلی ورود به­قسمت بعد محال می­نماید.

            چیزی که کتاب را سخت خواندنی کرده­است، صداقت و وفایی است که از سطر سطر جوی­بار جاری کلام به­محک می­خورد تا سیه­روی شود آن­که دروغش باشد. دراین کار، نویسنده تا جایی پیش می­رود که به­اعترافاتی دست می­زند، که بی شک هیچ کس دیگر بی­پرده پوشی و ایماء و اشاره سخن نمی­گوید. مانند: شرح و تفضیل شرکت پدربزرگ، در قتل سردار دموکرات ایران ،تقیخان پسیانی، که با قصه­های مادر بزرگ به صورت قهرمانی درآمد، محافظ و نگهبان ایل و قبیله که خیالات افسانه­خواه کودک را انباشته­است. یا ماجرای هم­سر، که به­دستور سازمان مجاهدین خلق ایران از او جدا شده تا به­صورت پوشش خانوادگی به­کار رود و پس از چند ماه او را حامله می­بیند. 

             یک­دستی، بافت ساختاری و روانی کتاب، امکان جداسازی و تقسیم را به­سختی و گاه غیر ممکن، می­کند؛ تا بررسی دقیق­تری امکان پذیر شود. اما کمی دقت رفیقانه که نه سیخ را بسوزاند و نه کباب را از دهن بیندازد، می­تواند سه بخش عمده را به­صورت ذهنی جداکرده و در اجزاء بررسی شود تا به طریق استقراء شناختی هرچند اجمالی به­حاصل آید تا تنها به­کلی گویی و از کل به­جز استدلال نشود.

1 = بخش سیاسی – اجتماعی در رابطه با سازمان مجاهدین خلق.

2 = بخش هنری در ارتباط با طبیعت و جامعه.

3 = نقاشی­ها.

بخش اول: سیاست. درین قسمت با جوانی در سال­های آخر پزشکی دانشگاه مشهد آشنا می­شویم که در سازمان حجتیه برای ارشاد بهاییان دست به­هر کاری می­زند، در همین حیث و بیث با یکی از علاقمندان سازمان مجاهدین آشنا شده و با آن­که دل در گرو عشق هم­درسی دارد که یک­سال از او بزرگ­تر است، دست­های ظریف جراحی را برای برداشتن دو هندوانه باز می­کند. در این ایام برای تعلیم و فراگیری فنون چریکی، ماهی دو بار، جبرن به­تهران سفر کرده و تحت تعلیم برادری جان برکف، مانند: پرتاب شدن به­استخر در حالی که اصلن شنا نمی­داند، رانندگی اتومبیل آن­هم در تهران از این سر به­آن سر شهر، بی­آن­که دنده و ترمز و کلاژ را بشناسد. بلندکردن چنگالی از فروشگاه که اسم دزدی با آن لکه­دار می­شود. هنوز جوهر ورقه­ی پایان تعلیمات خشک نشده با رفقای رده­ی بالا تماس پیدا کرده و برای ازدواجش، به­شدت مورد انتقاد قرار می­گرد. هنوز اندک زمانی از دوره تخصصیش که آن هم با دستور سازمان در رشته­ی خاصی انجام می­شود، نگذشته است که فرمان مخفی شدن و عمل در حد سربازی بی اراده و تحت امر شان نزول می­یآبد.

         او که در مقابل مخفی شدن و دوری از حرفه­ای که سال­های برای آن زحمت کشیده و جامعه به آن نیازمند است، تن­زده و اعتراض می­کند، به­اصطلاح سازمان مسئله­دار( ستاره­دار) می­شود. این­همه نمی­تواند برادران رده­بالا را که انبان­شان پر از انتقادات شدید بر ازدواج و تشکیل خانواده است، از اوامر موکد جدایی عضو تازه، از همسرش شود، چرا که سازمان نیاز به­پوششی خرکننده و خداپسندانه دارد. پوششی که چند ماه بعد، با بالا آمدن شکم خانم، از نهان­گرایی برادرانه پرد برمی­دارد.

                جوان به­زندان می­افتد و با هزار دوز و کلک تبرئه و آزاد می­شود. برادران جان بر کف که رو سفتی را از اسلاف بزرگ­وارشان آشیخ شریعتی و الواط آل احمد به­ارث برده­اند دوباره به­پزشک سرگشته مراجعه کرده و از او که قبلن هم­سر خود را به­گرداب مهیب مرگ در راه … خر معرفی کرده، گوشت دم توپ تازه طلب می­کنند. پزشک عزیز نیز این نیاز را بر طرف کرده و جوانی را به همان مهلکه پرتاب می­کند. اما مسئله­دار بودن خودش تا به­آن حد وخیم می­شود که به­گمان خودش نقشه­ی محو فیزیکی او به­اجراء درمی­آید که از دست آنان قسر دررفته و به­چنگال دژخیمان شاه گرفتار می­شود. این گرفتاری تا آغاز انقلاب دزدیده شده­ی مردم ایران ادامه یافته و در دهانه­ی انقلاب آزاد می­شود.

              پزشک عزیز خطای این­همه گرفتاری و محنت را به­گردن سازمان و رهبرانش حواله می­کند که در بسیاری مورد، صحیح گفته و درست دیده است. اما ارزیابی دقیق این استدلال فعلن به­بخش خاتمه و نتیجه­گیری موکول می­شود.

بخش دوم: هنر. در لابلای مطالب و بخش­های کتاب مسایل و سخنانی مطرح است که کمتر به­مشکلات سیاسی و سازمانی مربوط و بیشتر به احوال درون و فکر نقاد و خرده­گیر نویسنده مربوط است که به شرح و تفسیر اندرون ناآرام و سرکش خود پرداخته است. البته آن­چنان که در پیش گفته شد، بافت ساختاری کتاب تا آن حد محکم و دقیق است که جداسازی آن ممکن به­نظر نمی­رسد. مثلن بخش­هایی که با نامی مناسب مسایل هنری آغاز می­شود، خالی از مصایب سیاسی و سازمانی نیست، یا حتی بخش­هایی که کاملن به­گرفتاری و بلایای سازمانی و زندان پرداخته شده است، اشاره یا پرداختی مستقیم به دریافت­های هنری و فلسفی نویسنده شده­است.

فصلهای: اسب حیوان نجیبی است. به­صحرا شدم عشق باریده بود. پرواز بر فراز کوه. زمان زندانی. و گاه لابلای سطور همه­ی بخش­ها، چهره­ی دیگری از نویسنده عرضه می­شود که رفتار صلح­جویانه و نرمی نرم­خوی­یهاش را به­خوبی نشان می­دهد. این چهره نشان می­دهد که امرپذیری و انجام دستورات، نه از راه تسلط پذیری صرف و نه از ضعفی درونی است که بیشتر از عمق استغناء و بی­نیازی حکایت می­کند؛ همان چیزی که عرفا و زهاد بزرگ تاریخ پر فراز و نشیب سرزمین­مان نشان داده و خود بدان سربلند بوده­اند. امور کوچک و بی بهای زندگی روزمره را به هیچ گرفته و از سر خان­مان و حیات حقارتبار جمع روی گرداند و در آرزوی سمیرغ آمان، حق­خواهانه ققنوس دل و جانشان در پرواز است.

او چنان به­طبیعت نزدیک است که صدای گام­های آب از چشمه و نهر و پیوند دریایش را می­شنود. حرف برگ را می­فهمد و سخن درخت را می­شنود. راه ابرها و حسرت زمین را احساس می­کند. کوهسار دلش خطابه­ی بلند سربلندی زمزمه می­کند. ساکت نمی­ماند. قدم پیش می­نهد و با طبیعت با زمین و با همه­ی موجودات یگانه می­شود. این داد و ستد، این رفت و برگشت، هرگز یک­طرفته نبوده و هدهد جانش پیامی گوار و دل­خواه از نادیده­ها و ناشنیده­ها برای مخاطبش چهچهه می­زند. تارهای روان و شخصیتش با همه صداهای هم­نوا می­شوند و هم­نوایان را به­خبررسانی خویش مفتخر می­کند.

این مقوله ربط و ارتباط نه از آن دست است که به­انهدام و فنای یک­طرف و گردن­کشی و بی­خویش طرف دیگر بینجامد. در نظر این شاعر نقاش، موجود وجود است و وجود عدم نخواهد شد. دو هم­شیره و هم­پستانند که در کشش و کوششی دایم، بده و بستان دارند. نه مانند طبیعت گرایان غرب که به­گودال مکانیک درغلتیده و روان و شخصیت را آن­چنان ماحصلی از بدن بدانند که آن­را به­پیشاب دست­گاه   ادرار بدانند. به­وحدت وجودی می­رسد که حد فاصلی در آن نمی­گنجد، پس در گزارش هوشیارانه­اش از ماوقع طبیعی که تارهای جانش را به ارتعاشی چنان غریب فرابرده است، چیزی طبیعی با رنگ و روی عواطف خویش می­آفریند. شاید به­جرات بتوان چنین ادعایی را در زمان زندانی و در سفرش از شهر به­ده  دید.

بخش سوم: نقاشی. از ادعانامه­ای که نویسنده در بخش اسب حیوان نجیبی است، صادر کرده­اند؛ به­راحتی و آسانی می­توان فهمید که هنر نقاشی نه­تفنن است و نه لذت تنهایی و بطور حتم نه پر کردن زمان فرار از خویشتن. نویسنده خود به­خود، بی­هیچ معلم و مدرسی به این هنر داخل شده و تا آن­جا که از تصاویر فهمیده می­شود، در بیان زیبایی و زنده و جاندار بودن طبیعت از قلم­کاریش به­خوبی ادراک می­شود. اما از آن­جا که علم و اطلاع من در این زمینه بیش از مشاهده و لذت نیست، اظهار نظر را به متخصصین و متبحرین واگذار کرده و از آن می­گذرم.

خاتمه: نتیجه آنکه از خواندن این کتاب شناخت مردی به­دست می­آید که با غرق در دنیای هنر که از کودکی و پیش­خود جانش با هنر و افسانه، به­ماورای بودنی­ها و نمودهای ظاهریش پرگشوده است و با خودکاری و خویش­کامی در آن زمینه به­جایی رسیده است که اعجاب هم­گنان برانگیخته است. چنین شخصی در امور زندگی جاری نیز، با سخت کوشی به درجه ای والا از موقعیت اجتماعی، یعنی پزشگی و تخصص آن نایل آمده. او در گیر و دار زیستن در محیط اجتماعی چشمش که از کودکی گشوده بود، با سختی و مشقت زندگی مردم اطراف خود آشنا شده، همان­طور که بیماری­های بدنی را معالجه می­کند، دست به ابزار و اسبابی برای علاج دردهای اجتماعی نیز می­زند.

از آن­جا که در محدوده­های استبدادی و خفقان حاصل آن، اشخاص و افراد در انتخاب راه، آزادی چندانی ندارد و به کژراهه­ها و بیراهه­ها کشیده می­شوند، به قول مولانا” بار دیگر ماغلط کردیم راه.” به راهی نه شایسته خود و نه بایسته جامعه کشیده می­شوند. ازین برخورد و انتخاب که من آن­را نه برخورد و نه انتخاب بلکه سقوط به درهای هولناک می­بینم، بلایا و مصایبی که نه درخور نویسنده و نه شایسته هیچ جانداری در هیچ گوشه از جهان است حاصل میشود که جوانی و شادابی و زندگی انسانی را از او دریغ می­دارد.

نویسنده جا، جای کتاب مسئولین و رهبران را در این­ خراب­کاری­ها و خلاف­کاری­ها مقصر و مسئول می­داند، بی توجه به این که مسئولین و رهبران تافته­های جدا بافته­ای از مردم جامعه ما که خود ما بیش از سلول تک یاخته­ای از همان جامعه نیستیم، نیستند. تمام عیب­ها و نقص­های قابل رویت ایشان در ما به­صورت نامریی وجود دارد. از مقایسه بخش اول” سیاست ” و بخش دوم یعنی ” هنر” کاملن روشن می­شود که نویسنده با منطق هنر وارد سیاست شده و تمام محاسباتش غلط از آب درآمده است. چرا که هر مسئله در دستگاه و نظام خاص خود، قابل جستجو و بررسی است. کسی با ابزار آهن­گری قادر به جراحی همورواید نخواهد بود. متاسفانه برخورد نویسنده با مسایل سازمان، اختلاف و برخورد دو منطق و دو جهان­بینی است. ایشان با منطق هنر و آنان با منطق پیروزی که همه اسباب و سایل را مباح بلکه حلال می­داند. بنیانگذاران سازمان که آب دست مهندس بازرگان و آشیخ شریعتی را خورد بودند، ناآگاه و بی­خبرانه، خود به ملایانی بدل شده بود که تقیه ( دروغ مصلحت­آمیز یا خدعه­ی شرعی) را مشروع اعلان کرده بودند. مگر به­کار بردن اسلام برای جلب حمایت مردم، کلاه بر سر جامعه نیست. نظریه و اندیشه­ای که با دروغ آغاز می­کند با دروغ هم ادامه می­یابد. مگر هر جا که مذهب در برابر علم ایستاد باید جانب علم را گرفت، همان سر آخوندی نیست که دست خودشان است و به­هر که بخواهند بچرخانند.

حال کسی که تصویر اسب حیوان نجیبی است را به­جای عکس شاه ب معلمش تحویل می­دهد، با چنین فکر و منطقی چگونه کنار می­آید؟ که در جا جای کتاب، این کنار نیامدن را دیده و از عدم قاطعیت قطع کامل در تعجب می­شویم.